*~*****◄►******~*
یکی از بچه ها شب ها چشمش جایی را نمی دید
آخر شب رفته بود دستشویی، نمی توانست راه سنگرش را پیدا کند و برگردد
آقا مهدی که دید دارد دور خودش می چرخد، بهش گفته بود
«مال کدوم گروهانی ؟»
گفته بود
« بهداری »
آقا مهدی دستش راگرفته بود و آورده بودش دم سنگرش
قسم می خوردیم
« اونی که دیشب آوردت آقا مهدی بود »
باور نمی کرد
یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 65
*~~~~~~~~*
توی ماشین داشت اسلحه خالی می کرد؛ با دو- سه تا بسیجی دیگر
از عرق روی لباس هایش می شد فهمید چه قدر کار کرده
کارش که تمام شد همین که از کنارمان داشت می رفت، به رفیقم گفت
« چه طوری مشد علی؟»
به علی گفتم « کی بود این؟»
گفت
« مهدی باکری ؛ جانشین فرمانده تیپ. »
گفتم
« پس چرا داره بار ماشین رو خالی می کنه؟ »
گفت
« یواش یواش اخلاقش می آد دستت »
یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 28
*~*****◄►******~*
خواهرش بهش گفته بود
آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای، چه جوری می خوای بگیری؟ شاید کچل باشه
گفته بود
اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه
^^^^^*^^^^^
یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 7